این روزهای ما
دو سال پیش همین روزا بود که محمدرضا چند وقت یه بار نق می زد و گیر میداد که من تنهام.همبازی ندارم. یه خواهر میخوام و... پارسال این روزا من درگیر سر و کله زدن با ریحانه بودم و در کنار خستگی بچه داری و لذت بودن هر دوشون و ذوقی که داداش کوچولو از اومدن ریحانه داشت جوانه های حسادت با وجود هرس کردنای من و همسر جان جون میگرفت و رشد میکرد. گاهی روزا واقعا کلافه میشدم و کم می آوردم. از خواب بیدار کردنای عمدی ریحانه که کلی برای خوابوندنش زحمت کشیده بودم؛ یا از خواب پروندنای من بی خواب بعضی وقتا دیوانه م میکرد. پارسال تابستون سختی داشتم. الان اوضاع بهتر شده. محمدرضا فهمیده تر شده. کمتر از خواب بیدارم میکنه. وقتی خسته باشم میتونم یکی دو ساعتی بذار...