محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

گل های بهشتی من

این روزهای ما

1397/5/15 11:34
نویسنده : زهرا
223 بازدید
اشتراک گذاری

دو سال پیش همین روزا بود که محمدرضا چند وقت یه بار نق می زد و گیر میداد که من تنهام.همبازی ندارم. یه خواهر میخوام و...

پارسال این روزا من درگیر سر و کله زدن با ریحانه بودم و در کنار خستگی بچه داری و لذت بودن هر دوشون و ذوقی که داداش کوچولو از اومدن ریحانه داشت جوانه های حسادت با وجود هرس کردنای من و همسر جان جون میگرفت و رشد میکرد. گاهی روزا واقعا کلافه میشدم و کم می آوردم. از خواب بیدار کردنای عمدی ریحانه که کلی برای خوابوندنش زحمت کشیده بودم؛ یا از خواب پروندنای من بی خواب بعضی وقتا دیوانه م میکرد. پارسال تابستون سختی داشتم.

الان اوضاع بهتر شده. محمدرضا فهمیده تر شده. کمتر از خواب بیدارم میکنه. وقتی خسته باشم میتونم یکی دو ساعتی بذارم تلویزیون ببینه و بخوابم.ریحانه اگه اگه اگه بخوابه خوابش به سبکی پارسال نیست. وقتی ام نخوابه و خیلی خسته باشم میتونم به محمدرضا بسپرمش که کار خطرناک نکنه. البته باید پی سر و کله زدنشون و صدای جیغ و گریه گاه و بیگاه رو هم به جون بخرم.

محمدرضا خیییلی خواهر کوچولوشو دوست داره ولی انگار دعوای خواهر برادری از ازل بوده. خودم یادمه که از اولش چقدر با برادرام مخصوصا داداش بزرگه چقدر درگیری و دعوا و کتک کاری داشتم. سر به سر گذاشتنای برادرانه و لوس شدنای خواهرانه گاه و بیگاه تو خونه ما هم شروع شده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)